محل تبلیغات شما

ضــرب الـمــثـل



ریشه  ضرب المثل های فارسی
241 - ماستها را کیسه کردن
Image result for ‫ماستها را کیسه کردن‬‎
اصطلاح بالا کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.

فی المثل گفته می شود:فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و.

اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه می شود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا می کند.

ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد.
پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند و به اصطلاح ناخونک می زدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان م و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.

روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
240 - ماهی از سرگنده گردد نی زدُم

Image result for ‫ماهی از سرگنده گردد نی زدُم‬‎

اگر در خانواده یا جمعیتی احیاناً بی دانشی سر زند تقصیر یا قصور را به هر صورت و کیفیتی که باشد متوجۀ پیران و عقلای قوم می دانند که در ایفای وظیفه و راهبری و ارشاد قوم و قبیله تعلل و کوتاهی ورزیده جوانان و ناپختگان را به صراط مستقیم سعادت و نیکبختی دلالت و راهنمایی نکرده اند.

در چنین موقع ظرفا و نکته سنجان تمام مقصود و منظور را در یک جمله خلاصه کرده می گویند: ماهی از سر گنده گردد نی از دم.

اما ریشۀ این مثل و مصراع:

عقلای قوم و راهبران و پیشوایان اجتماعی وظیفه دارند که در میان طبقۀ جوانان به دلالت و ارشاد بپردازند. آنها را موعظه کنند و پند و اندرز دهند تا افکار و عواطف خود را به سوی عوامل و جهاتی که موجب تضعیف عقول و گنجینه داری شود معطوف ندارند.

طبقۀ معمر و مجرب به منزلۀ سر ماهی یعنی مغز متفکر هستند که اگر احیاناً گندیده شود و از کار افتد در چنین مواقع هوسها و تمایلات جوانان و ناپختگان زنجیر غرایز را پاره می کنند و آنچه خاطرخواه آنهاست انجام می دهند.
بر عهدۀ عقلای قوم است که کاری کنند تا جوانان و ناپختگان محرومیت و ناکامی خویش را از رهگذر گرایش به صنعت و هنر جبران کنند:چنان که دختران زشت سیما با کوشش و تلاش و پشتکار خستگی ناپذیر هنرمندان و صنعتگران درجۀ اول می شوند و کچلها همیشه زرنگتر از اقران و امثال خود از آب درمی آیند و بالاخره آنچه از آن فشار خاطرات به وسایل نبوغ و ابتکار جبران نشد محرومیت و آزار حقارت در نزد شخص ریشه می داوند و اگر به صورت اول یعنی بیماریهای هیستری و صرع یا به صورت دوم نبوغ و ابتکار و هنرمندی و اشتهار درنیامد به صورت بیماریهای بدبینی و فحاشی به مردم و حسد و کینه توزی و بخل و ضنت درمی آید.»

با بیان توضیح و ملاحظه که به طور ایجاز و اختصار ذکر شد مقصود این است که عقول دوم یا عقول بیدار که همان عقلای قوم هستند وظیفه دارند عقول اول یعنی جوانان ناپخته و خام را از رهگذر ارشاد و موعظه نگذارند از صراط مستقیم تفکر و تعقل که رهنمون بشری است منحرف شوند و راه عصیان و تمرد و سرکشی را در پیش گیرند.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
239 - مثل کبک سرش را زیر برف می کند
این مثل در مورد کسانی به کار می رود که چون معایب خود را نمی بینند و تشخیص نمی دهند می پندارند که دیگران هم آن معایب را نمی بینند و از آن بی اطلاع هستند.

اتفاقاً سر زیر برف کردن کبک علت و سبب خاصی دارد که با گمان و تصور عامه در مورد این پرندۀ زیبا و خوش خرام کاملاً مغایر و مباین است به همین جهت به شرح آن علت می پردازیم تا اشتباه عمومی در رابطه با این ضرب المثل روشن شود.

کبک این حیوان زیبا را تقریباً همه کس می شناسد. پرنده ای است از طایفۀ ماکیان که به جهت گوشت لذیذش آن را شکار می کنند. تاکنون هشت نوع از این پرنده به وسیلۀ علمای حیوان شناس در آسیا و اروپا شناخته شده است.

کبک در کوهسارها و مناطق روباز زندگی می کند و مانند قرقاول روی شاخ درختان نمی رود. خوراکش دانه های گیاهی و سبزیها و برگ درختان و ات است که فقط صبح زود و هنگام غروب آفتاب از شکاف کوهها خارج می شود و تغذیه می کند و بقیۀ ساعات روز را در محل امنی می گذراند.

کبک ماده در اردیبهشت ماه در زمین چاله ای با پا می کند و در آن روزی یک تخم نخودی رنگ می گذارد و بین دوازده تا هجده تخم می نهد و پس از سه هفته روی تخمها می خوابد تا جوجه هایش از تخم درآیند. این پرنده در اسارت تخم می کند ولی بر روی تخم نمی خوابد بدین جهت برای تربیت و ازدیاد آن باید در منازل چمن تهیه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعداً تخمها را جمع آوری و زیر مرغ کرچ بگذارند تا جوجۀ کبک بیرون آید.
برای این حیوان از قدیم سه صفت مشخص قائل بوده اند که عبارت است از: خرامیدن، قهقهه زدن، هنگام خطر سر زیر برف کردن.
1- خرامیدن و راه رفتن کبک به قدری مورد توجه ارباب ذوق و ادب واقع شده که کمتر شاعر یا نویسنده ای از آن ارسال مثل نکرده است. ابوشکور بلخی می گوید:

خرامیدن کبک بینی به شخ

تو گویی ز دیبا فکندست نخ

خاقانی شروانی، آنجا که می خواهد از هنر شاعری خویش ببالد و دیگران را در طی این طریق ضعیف و ناتوان بشمارد چنین می گوید:

خاقانی آن کسان که طریق تو می روند

زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست

2- قهقهۀ کبک همان قدقد مخصوصی است که کبک نر و ماده در فصل بهار و موقع سرمستی و جفت گیری از حنجره خارج می کنند و نویسندگان و شاعران آن را به قهقهه یعنی خنده به آواز بلند تعبیر می کنند. حافظ می گوید:

دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجۀ شاهین قضا غافل بود

3- اما راجع به سر در زیر برف کردن کبک در میان مردم این طور شهرت دارد که در فصل زمستان هنگامی که زمین مستور از برف است به محض اینکه کبکها در معرض خطر جرگه و محاصرۀ شکارچیان قرار گیرند فوراً سر را در زیر برف فرو می کنند تا شکارچیان را نبینند به گمان آنکه چون آنها دشمن را نمی بینند پس دشمن هم آنها را نمی بیند و از تعرض و صید شدن مصون خواهد ماند:چون صیادان قصد او کنند سر را در زیر برف پنهان کنند و چنان پندارد که صیاد او را ندیده و نبیند.» در حالی که این گمان و تصور به کلی باطل است، چه اولاً کبک آن شعور را ندارد که دست به حیله و تزویر بزند. ثانیاً به فرض آنکه دارای چنان هوش و فراست باشد به حکم شعور غریزی باید کاری کند که از و دستبرد دشمن و شکار شدن در امان بماند نه آنکه سر در زیر برف کند به خیال آنکه کسی را نمی بیند پس هیچ کس او را نخواهد دید، در صورتی که غرایز حیوانی همیشه در جهت صیانت و بقای نفس دور می زند نه امر واهی و بی نتیجه.

در این مورد با چند نفر از دوستان شکارچی من جمله شادروان عباس میرزا حشمتی که در امر شکار صاحب و صائب نظر بودند مزاکره کردم و ریشۀ این مثل مشهور و مصطلح را از آنان جویا شدم.
اتفاقاً همگی متفق القول اظهار داشتند که این اصطلاح به نحوی که در اذهان عامه و حتی شاعران و نویسندگان به منظور ارسال مثل اشتهارد دارد به هیچ وجه صحیح نیست. حقیقت مطلب این است که در ازمنۀ گذشته موقعی که برف تازه می بارد شکارچیان جرگه می کردند یعنی در منطقه ای که کبک داشت از چهار جهت با رعایت سکوت و اختفا پیش می رفتند و منطقۀ صید و شکار را از هر طرف محاصره می کردند و کبکها را می پراندند و در هوا می زدند.
از مختصات کبک این است که هنگام احساس خطر یک پرش برمی دارد و از شدت وحشت و اضطراب چندمتر دورتر به سرعت فرود می آید.
پیداست چون زمین مستور از برف است این حیوان زیبا و قشنگ به علت سرعت فرود آمدن گاهی سر و گردن و گاهی تمام اعضای بدنش در زیر برف فرو می رود و قسمتی که تنها دم و دوپایش خارج از برف باقی می ماند و قدرت خارج شدن از برف و پرواز مجدد از وی سلب می گردد.
در این موقع شکارچیان سر می رسیدند و آنها را زنده به دست می آوردند. این کار اختصاص به شکارچیان نداشت بلکه در غالب دهات و روستاهای کوهستانی هنگام ریزش برف که کبکها به جستجوی غذا و دانه در داخل برف به طور دسته جمعی حرکت می کردند روستاییان به صورت جرگه آنها را محاصره می کردن و با پرتاب سنگ یا حملۀ دسته جمعی آنها را می پرانیدند. کبکها از این حملۀ ناگهانی وحشت می کردند و به همان ترتیب که در بالا شرح داده شد پرواز می کردند و چند صدمتر دورتر می رفتند و روستاییان آنها را با دست می گرفتند.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
238 - مجاهد روز شنبه
Image result for ‫مجاهد روز شنبه‬‎
هرگاه کسی در کاری مهم و قابل توجه که دیگران انجام داده اند و او کمترین دخالتی در آن نداشت ولی با این وصف تظاهر کند که در آن کار مشارکت و اثر وجودی داشته است اهل اطلاع و اصطلاح بخصوص تهرانی های معمر و سالخورده چنین کسی را از ارباب تعریض و تمسخر مجاهد روز شنبه می گویند که البته دانستن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی را لازم و ضروری دانست تا اگر پژوهشگران جوان احیاناً با این ضرب المثل در مکالمه و محاوره برخورد نمایند از علت تسمیه و تمثیل آگاه باشند.

به طوری که می دانیم از امضای فرمان مشروطیت ایران از طرف مظفرالدین شاه قاجار در تاریخ چهاردهم جمادی الثانی 1324 هجری قمری و همچنین امضای قانون اساسی مشروطیت از طرف شاه و محمدعلی میرزای ولیعهد در تاریخ چهاردهم ذی القعدۀ همان سال که ده روز پس از این واقعه مظفرالدین شاه بدرود زندگی گفته است دیر زمانی نگذشته بود که محمدعلی شاه بنای مخالفت با مشروطیت ایران را گذاشته و آزادیخواهان را به عناوین مختلفه مورد ضرب و شتم و تبعید قرار داده افراد نامداری چون ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را نیز به قتل رسانیده است، سهل است برای برانداختن مجلس شورای ملی، آن را به توپ بست و چیزی نمانده بود که نهال نورس آزادی و آزادیخواهی از ریشه خشک شده پایه و اساس نوبنیاد آن از بیخ و بن برکنده شود ولی.

ولی هر چند که مشروطه خواهان در تهران به دست قزاقان لیاخوف و سربازان سیلاخوری سرکوب شدند ولی ابتدا در تبریز و سپس در رشت مجدداً نهضت مشروطه خواهی آغاز شد، نیروی عین الدوله را مجاهدان تبریز به فرماندهی ستارخان و باقرخان شکست دادند و محمدولی خان سپهسالار تنکابنی که از همکاری با عین الدوله سرباز زده به رشت بازگردید و اعلام آزادیخواهی کرده بود به همراهی سردار محیی معزالسلطان و میرزا کریمخان و یپرم و سالار فاتح و میرزا کوچک خان و جوانان آزادیخواه گیلان از راه قزوین به سمت تهران حرکت کرد.

اردوی بختیاری نیز به رهبری سردار اسعد حاج علیقلی خان بختیاری و فرماندهی امیر مجاهد و عزیزالله خان ایل بیگی و محمد جوادخان منتظم الدوله و سردار اقبال و ضیاء السلطان و مرتضی قلی خان و حاج ابوالفتح خان احمد خسروی سیف السلطنه شهر قم را تصرف کرده در بادامک به اردوی مجاهدان گیلان ملحق گردید.

این عده پس از چند جنگ و کروفری که با قوای دولتی کردند متفق القول و یک رأی شدند که سپاه دولتی را شبانه رها کنند و به تهران هجوم برند.به همین ترتیب عمل کردند ولی چون دروازه قزوین و جادۀ حضرت عبدالعظیم به وسیلۀ قوای دولتی مستحکم شده بود مجاهدان از طریق رباط کریم و کن به قریۀ طرشست رفتند و از دروازۀ بهجت آباد، کالج فعلی، که باز و بلامانع بود به شهر حمله کرده پس از جنگهای شدید سه روزه در حالی که فرماندهان دو نیروی اصفهان و گیلان پرچمهای سفید در دست داشته اند وارد پایتخت شده به بهارستان رفتند و حوضخانۀ بهارستان را محل کار خود قرار داده اند.

فی الجمله قوای دولتی منهزم گردید، محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد و قشون قزاق به سردستگی لیاخوف تسلیم گردید.آن گاه مجلس عالی مرکب از سردارارن مجاهدین و ون و بازرگانان و آزادیخواهان و درباریان متمایل به آزادی تشکیل گردیده محمد علی شاه را از سلطنت خلع و پسر دوازده ساله اش احمد میرزا را به نام احمد شاه به پادشاهی انتخاب کرده عضدالملک رییس ایل قجر را نیز به نیابت سلطنت برگزیدند.

کاری به دنبالۀ مطلب نداریم زیرا این قصه سر دراز دارد و از حوصلۀ این مقال و موضوع مقاله هم خارج است.غرض این است که مجاهدین اصفهان و گیلان روز جمعه بیست و ششم رجب سال 1327 هجری قمری تهران را فتح کردند ولی صبح فردای آن روز یعنی روز شنبه که غائله خوابید و آبها از آسیاب افتاد به قول یکی از نویسندگان:
. یک عده از سودجویان بی ایمان که جز غارت و چپاول و استفاده از نام آزادیخواهی در آینده هدف و منظور دیگری نداشتند خود را مسلح ساختند و نام مجاهد روی خود گذاردند و خویشتن را شریک افتخارات مجاهدان واقعی روز جمعه که جان بر کف دست گرفته و برای نجات آزادی کشور فداکاری کرده بودند جلوه دادند.البته این موضوع بر مردم پوشیده نماند و به آنها نام مجاهدین روز شنبه دادند. اکنون به هر کس که در کار خطیر مهمی که به دست دیگران انجام گردیده و او در اجرای آن کمترین مداخله ای را نداشته و با این حال خود را شریک آن جلوه می دهد. به تمسخر و استهزا عنوان مجاهد روز شنبه می دهند.
آری، عنوان مجاهد روز شنبه از آن تاریخ که فرصت طلبان به سودجویی پرداخته اند ورد زبان گردید و بعد از آن واقعه نیز وقایع عدیده یکی پس از دیگری رخ داده افراد ابن الوقت که در حزب باد عضویت دائمی دارند! بر طبق همان مرام و مرامنامه! عمل کرده و می کنند. هاتف اصفهانی می فرماید:

گر فاش شود عیوب پنهانی ما

ایوای به خجلت و پشیمانی ما

صائب هم چه خوب گفته:

یکرنگتر ز بیضه ندیدم بروزگار

چون پرده اش دریده شد، آنهم دورنگ بود

باید با آن شاعر ناشناخته همصدا شویم و بگوییم:

خود را بما چنانکه نبودی نموده ای

افسوس آنچنانکه نمودی، نبوده ای


ریشه  ضرب المثل های فارسی
237 - مجذوب و مرعوب

Image result for ‫مجذوب و مرعوب‬‎
در جوامع بشری بسیارند افرادی که به اقتضای زمان و مکان در پیرامون مسائل و خصوصیات افراد اظهار نظر میکنند و قضاوت اصولی و عادلانه را فدای حب و بعض و توجه به مسائل شخصی می نمایند. قضاوت و استنباط این گونه افراد ناشی از میل و علاقۀ مفرط به شخص مورد بحث است یا رعب و هراسی آنان را از اظهار حقیقت باز می دارد. چنین افراد را در عرف اصطلاحات اهل ادب و اصطلاح مجذوب یا مرعوب می خوانند زیرا علاقه و محبت از یک طرف و ترس و رعب از طرف دیگر حجاب حقیقت شناخته شده و به همین جهات و ملاحظات، شهادت و گواهی افراد مجذوب و مرعوب بر طبق اصول و موازین حقوقی و قضایی مردود و غیر قابل قبول تلقی گردیده است.

مجذوب و مرعوب دو کلمه بیش نیست ولی چون در یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران به مناسبتی مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت لذا به صورت ضرب المثل درآمد.

آقای میرزا یوسف خان صفاری ملقب به مشاراعظم و معروف به یوسف مشار از خانواده های سرشناس لاهیجان در استان گیلان و پدرش از مستوفیان صاحب کمال و معرفت بوده است. وی در دوره های تقنینیه و هفدهم نمایندگی مردم بروجرد و تهران در مجلس شورای ملی را بر عهده داشته است.
در دورۀ پنجم پس از مدتی که در مجلس خدمت کرد شغل دولتی اختیار کرده ابتدا معاون وزارت فرهنگ سابق و سپس کفیل آن وزارتخانه شد.
در دورۀ هفدهم قانونگزاری در زمان دولت دکتر محمد مصدق که عمر مجلس کمتر از دو سال بود (هشتم خرداد سال 1331 تا آذرماه سال 1332 خورشیدی) در اواخر سال 1331 خورشیدی کار مجلس هشتاد نفری تقریباً فلج بود و جلسات مرتب تشکیل نمی شد زیرا
عده ای از نمایندگان در صف مخالفان دولت بوده عده ای هم ملاحظاتی داشته اند. روز یکشنبه بیست و هفتم مهرماه سال مزبور پس از رسمیت یافتن جلسه طرح پیشنهادی دولت راجع به صلاحیت دادگاه جنایی جهت رسیدگی به جرائم متهمین وقایع سی ام تیرماه مربوط به زمان حکومت قوام السلطنه مطرح گردید.
غرض دولت از طرح پیشنهادی این بود که پافشاری و مقاومت مسلحانۀ مسئولان انتظامی در واقعۀ سی ام تیرماه را که منجر به قتل و جرح عده ای از مخالفان دولت وقت شده بود در صلاحیت دادگاه جنایی تشخیص داده آنها را به عنوان جنایتکار تسلیم محکمه کند.
در این جلسه که در واقع آخرین جلسۀ مجلس بود و دیگر تشکیل نشد پس از نطقهایی که له و علیه فوریت لایحه ایراد گردید آقای یوسف مشار پشت تریبون مجلس رفت و ضمن صحبت چنین اظهار داشت:
.ولی آقای دکتر بقایی در پشت تریبون فرمودند که بنده چنین و چنان خواهم کرد. خوب، آن یک بحث دیگری است که ممکن است ایشان اقدام بفرمایند و یک عده ای را هم ببرند و کارها را انجام دهند ولی این ربطی به دادگستری و بسط عدالت ندارد. تا در مملکت خودمان دادگستری می خواهیم عدالت باید شامل حال همه کس باشد. وقتی پای عدالت آمد همه باید ساکت و صامت باشند. ببینید آن کس که قاضی است چه جور می خواهد حکومت بکند.»
قنات آبادی:جناب آقای مشار، این قضایای سی ام تیر دروغ بود؟ این کشته ها دروغ بود؟ این دادگستری که شما دارید تعریف می کنید چه می کند؟ من خودم از توی گلوله ها آمدم به مجلس شورای ملی. توی خانۀ من گلوله افتاد. کسانی هستند از اصناف و تجار که همه شاهد هستند.
اینها حتی موافق نبودند که من با آن حالت بیایم اینجا. بنده با کوشش بیرون آمدم، اینجا با اعلیحضرت حرف زدم. با رییس ستاد حرف زدم. هر چه از من برمی آمد اینجا منتهای کوشش را کردم. حتی وقتی که آمدم در حوضخانه، آقایان نشسته بودند و توجه نداشتند که باید رفت دنبال این کار. نشسته بودند و نوحه و زاری می کردند و متوجه نبودند که باید این کار را کرد- کریمی: این مطالب راجع به فوریت نیست.»-حالا فوریتش را عرض می کنم.
عرض می کنم حالا یک همچه پیشنهادی رسیده است که هم از حیث قانون درست نیست و هم توی آن دستورالعملهایی داده شد که این طور بکنند و آن طور نکنند. یک سلسله مطالبی توی این پیشنهاد نوشته شده که از نظر قضایی درست نیست. باید یک همچه قانونی را اجازه بدهند برود به کمیسیون دادگستری، و رویش مطالعه شود به یک نحوی که مناسب با عدالت باشد بیاورند بهش رأی بدهیم والا با این عجله که تمام بیرون می روند یک کارهایی را نیم بند درست کنند و بیاورند مجلس شواری ملی رأی بگیرند در یک مجلس نیم بندی که نصف آن مرعوب شده اند و نصف آن مجذوب، نمی دانند چکار می کنند آمده است اینجا.این چه کاری است؟»

کاری به دنبالۀ مذاکرات مجلس و سرنوشت طرح پیشنهادی نداریم زیرا دیگر جلسه به علت نداشتن اکثریت تشکیل نگردید و بقیۀ جریان قضیه در صورت مذاکرات آرشیو مجلس شورای ملی موجود است.
غرض این است که دو کلمۀ مجذوب و مرعوب در آن تاریخ به قدری مورد توجه ارباب قلم و اصحاب مطبوعات واقع شده بود که مدتها در پیرامون آن قلم فرسایی کرده هر دسته ای مخالفان خویش و موافقان طرف مقابل را به اقتضای حال و مقال مشمول و مصداق یکی از دو کلمۀ مزبور قرار داده اند.

رفته رفته این دو کلمۀ معمولی و متعارف بر اثر تکرار و تواتر در نطق و قلم از دایرۀ مجلس و مطبوعات خارج شده صورت ضرب المثل پیدا کرده است.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
236 - مدینه ی فاضله
Image result for ‫بهشت برین‬‎

کمال مطلوب و غایت آمال بزرگان و دانشمندان جهان این است که اوضاع عالم به صورتی درآید که گرگ و میش از یک چشمه آب نوشند و شاهین و کبوتر در یک لانه آشیانه کنند. آدمی دست از حرص و آز بردارد و بوم شوم ستیزه جویی و کشتار و خونریزی از بسیط زمین رخت بربندد و عدالت اجتماعی به معنای واقعی در سراسر جهان حکمفرما شود. به عبارت اخری پهنۀ عالم مدینۀ فاضله گردد و به اصطلاح، ترجیح مرجوح بر راجح و تقدیم ناقص بر کامل را مفهومی نباشد. خلاصه هر کس در همان صف و مقامی که شایستگی آن را دارد جای گیرد.

مدینۀ فاضله جایی است که عقل و عاطفه توأماً در آن حکمروا باشد و هر کس در هوای تحقق چنین حکومت و نظام اجتماعی روزشماری می کند. مدینۀ فاضله یعنی حکومت لایقها. عبارت مدینۀ فاضله که امروز در بین اهل اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده و غایت و نهایت هر روش و سیستم عالی و درخشان را به آن منتهی می کنند اگرچه به ظاهر ساده به نظر می رسد ولی همین دو کلمه چون از یک اصل و فصل مهم فلسفی ریشه گرفته است از آن مکتب و مشرب فلسفی بالمناسبه اشارتی می رود.

به طوری که می دانیم سقراط و افلاطون و ارسطو سرآمد حکما و متفکرین جهان به شمار می روند و دانشمندان و فیلسوفان بعدی دنبال این سه نفر افتادند و کاروان حکمت و عرفان را تشکیل داده اند.

عبارت مدینۀ فاضله مبتنی بر آرا و عقاید افلاطون است که به سال 427 پیش از میلاد مسیح متولد شده قریب هشتاد سال عمر کرد و همه را با استفاده از محضر سقراط و سایر متفکرین معاصر و افاضه به طالبان علم و دانش مصروف داشت.

از افلاطون در حدود سی رساله باقی مانده که نفیس ترین یادگار حکمت و بلاغت به شمار می رود. آثار افلاطون با وجود طی زمان و گذشت اعصار و قرون متمادی طراوت و تازگی خود را از دست نداد و هنوز هم اهل ذوق و اطلاع از آن لذت می بردند و طالبان حکمت و عرفان از خرمن حقایق و معانی آن خوشه چینی می کنند.
سخنان افلاطون بعضاً چنان مترقی است که عمل و کاربرد آن در عصر حاضر هم هنوز زود به نظر می رسد.

اگرچه افلاطون به حقیقت عالم نظر داشت و تا اندازه ای می توان گفت که علم الهی ساخته و پرداختۀ اوست ولی به طور کلی می توان گفت که حکمت افلاطون ناظر بر عشق و اخلاق و ت بوده است که چو مدینۀ فاضله ناشی از ت افلاطون می باشد لذا به شرح ت مزبور فی الجمله می پردازیم:

افلاطون در ت عقیدۀ خاصی داشت و معتقد بود که حکمت
بی ت و ت بی حکمت ناقص و باطل است. از طرف دیگر ت و اخلاق را یک منشأ دانسته برای تأمین سعادت بشر لازم و واجب می داند. به نظر افلاطون بهترین دولتها آن است که بهترین مردم حکومت کنند یعنی حاکم حکیم باشد یا حکیم حاکم شود.

اما در تطبیق فروع و تشکیلات هیئت اجتماعیه به تخیلات و نظریات مخصوصی پرداخت که با واقعیت تطبیق نمی کرد. فی المثل عقیده داشت که هیئت اجتماعیه وقتی کمال خواهد یافت که تملک شخصی و خانواده ملغی شود، ازدواج و شویی موقوف و منسوخ گردد و هیئت خانواده و اختصاص زن و فرزند در میان نباشد بلکه جفت گیری براساس فن اوژنیک یعنی فن اصلاح نژاد انسان، نه براساس عشق و تصادف انجام گیرد و مردان نیرومند و شجاع هر چه بیشتر ممکن باشد با ن بیامیزند تا از تخمۀ ایشان مردان دلیر برای کشور پدید آید.

از طرف دیگر بچه هایی که بدین طریق متولد می شوند نباید پدران و مادران خود را بشناسند. از لحظۀ تولد دولت تعلیم و تربیت آنها را به عهده گیرد و این اطفال تا سن بیست سالگی از تعلیم و تربیت یکسان برخوردار شوند. به عقیدۀ افلاطون ورزش و موسیقی اساس تربیت مقدماتی را تشکیل می دهد. ورزش اندام را متناسب و زیبا می کند و موسیقی روح را هماهنگی می دهد و هرج و مرج و آشوب را از جهان دور می سازد.

پس از این دوره افرادی که استعداد بیشتری ندارند جزء طبقات کشاورزان و کارگران و پیشه وران می شوند و افراد مستعد ده سال دیگر یعنی تا سن سی سالگی تحت تعلیم قرار گرفته و به مطالعۀ علوم و حساب و هندسه و نجوم می پردازند. تا به اصول زیبایی شناسی آشنا شوند.

بعد از این دوره افرادی که در آزمایش توفیق حاصل نمی کنند طبقۀ سربازان و نیروی دفاعی کشور را تشکیل می دهند و بقیه که در دوره آزمایش پیروز گردیدند مدت پنج سال به مطالعۀ فلسفه می پردازند و برای رهبری کشوری که باید مدینۀ فاضله شود تربیت
می شوند.

در مدینۀ فاضله افلاطون تساوی مطلق میان مردان و ن برقرار است و تربیت آنان کاملاً مشابه و یکسان خواهد بود. این افراد برگزیده چون دوران پنج سالۀ تحصیل فلسفه را طی کردند و به تعلیمات عملی می پردازند و اصول صحیح کشورداری را یاد
می گیرند یعنی آنچه در طول سالیان متمادی آموخته اند در زندگانی روزمره به کار می بندند و مدت پانزده سال بدین منوال ادامه
می دهند تا مرد کار و عمل بار بیایند و در سن پنجاه سالگی به عنوان فیلسوف و حکیم کامل شایستۀ رهبری شوند و زمام امور کشور را به دست گیرند چه به عقیدۀ افلاطون:فیلسوف می داند چگونه بیندیشد و کشور را از طریق تفکر صحیح اداره خواهد کرد در حالی که مغز مردمان عادی به مثابۀ آیینۀ شکسته ای است که حقایق امور به طور درهم در آن انعکاس پیدا می کند و اگر زمام امور کشور را بر عهده گیرند ملت را به گمراهی و سرشکستگی می کشانند.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
235 - مرغ از قفس پرید
Image result for ‫مرغ از قفس پرید‬‎
در مبارزات ی و نظامی واجتماعی اگر یکی از دو طرف متقابل و متخاصم احساس ضعف و زبونی کند و قبل از آنکه به دست مخالفان افتد میدان مبارزه را ترک گفته به محل امنی دور از چشم دشمنان پناه ببرد ظرفا و نکته سنجان، حتی همان جبهۀ مخالف که نقش خویش را برای دستگیری حریف بر آب می بینند از باب جد یا هزل می گویند:مرغ از قفس پرید.» یعنی از چنگ ما خلاص شد و از دامی که برایش چیده بودیم در رفت.

این ضرب المثل که در چند سال اخیر گاهگاهی مورد استفاده قرار گرفته است در کشور انگلستان ریشه گرفته و داستان تاریخی شیرین و عبرت انگیزی دارد که احتمالاً به این شرح است:

در سال 1625 میلادی پس از جیمز اول پسرش پرنس وی به نام چار اول در بیست و پنج سالگی به جای پدر بر تخت سلطنت انگلستان نشست. در آغاز سلطنت گمان می رفت که چار شارل بر خلاف پدر به حکومت تمکین کند و مصوبات پارلمان را محترم شمارد ولی سه بار انحلال پارلمان انگلستان که به فرمان او انجام گرفت تصور هر گونه امید و خوشبینی را به یأس و بدبینی مبدل ساخت زیرا چار فقط به هنگام ضرورت و اضطرار و استقراض در مقام افتتاح مجلس بر می آمد و چون حاجت را مقرون اجابت
نمی دید با توجه به کوچکترین مخالفتی که از طرف نمایندگان ابراز می شد مجلس را منحل و مخالفین را تحت فشار و شکنجه قرار
می داد.

آخرین پارلمانی که در زمان سلطنت چار افتتاح شد از آن جهت که مدت سیزده سال (1640-1653 میلادی) به طول انجامید از طرف مردم و تاریخ نویسان به پارلمان طویل موسوم گردید.

نمایندگان این پارلمان از روز اول مصمم شدند که حکومت مطلقه را براندازند و مذهب انگلیس را به مذهب پوریتن ( puritain، پوریتن ها قومی از مسیحیان هستند که به ظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند (نقل از: لغتنامۀ دهخدا).) تبدیل کنند لذا هنوز چند روز از افتتاح پارلمان نگذشته بود که استرافورد و لود دو نفر از وزرای متعصب حکومت استبدادی را به عنوان خیانت به پای محکمه کشیده اولی را فی المجلس سر بریدند و دومی چهار سال بعد به قتل رسید. آن گاه مجلس عامه برای آنکه دست چار را از انحلال پارلمان کوتاه کند قانونی گذرانید که به موجب آن شاه نمی توانست بدون اجازۀ مجلس امر به انحلال دهد. چندی بعد چون خیانت دیگری از چار دیدند و شورش کاتولیک مذهبان ایرلند را به تحریک نهایی او تشخیص دادند لذا قانونی گذرانده اختیار لشکرکشی و انتخاب افسران را هم از او سلب کردند.

چار اول چون پارلمان را کاملاً بر خود مسلط دید درصدد اعمال قدرت و ارعاب مخالفان برآمد و با وجود آنکه نمایندگان مجلس از هر جهت مصونیت داشته اند روزی بدون اطلاع قبلی به پارلمان رفت تا پنج نفر از سران مخالفان را دستگیر و توقیف نماید ولی چون نمایندگان مخالف قبلاً از جریان توطئه آگاه شده بودند آن روز را به مجلس نیامدند و خود را پنهان کردند یعنی در واقع: مرغان از قفس پریده بودند.
عبارت بالا از آن تاریخ به بعد در تمام جهان و به زبانهای مختلف ضرب المثل گردیده است


ریشه  ضرب المثل های فارسی
233 - خودم جا ، خرم جا

Image result for ‫خودم جا ، خرم جا‬‎

افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!»

یا به طور خلاصه می گویند: خودم جا، خرم جا» مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)

عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل ن باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.

خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:

. آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:اعجنبی تلمه» یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.

ابن حاجب گفت:که ای ، تو از اهل کجایی؟» گفت:از اهل طوسم.»
ابن حاجب گفت:از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟» خواجه فرمود که: گاوان طوسم.»
ابن حاجب گفت:شاخ تو کجاست؟»
خواجه گفت:شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!» پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.»

پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.

خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.»

اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد.»

باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.

بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!»
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
232- خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

Image result for ‫غزل شیوای حافظ : خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود‬‎

ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم.

به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید.

ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:


افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند

دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند

با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو

زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو

شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:

.بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید.» هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید.» در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:او از ما صاحب کرمتر است.»

پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:

سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت

بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت

بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت

حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:

یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود


راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود

آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود



ریشه  ضرب المثل های فارسی
230 - در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.

اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.

تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.

یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.

چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این گرانقدر بسپاریم:
.لقمان گفت:هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»

در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»

دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود
می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»

چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
229 - دروغ شاخدار، شاخ در آوردن
Image result for ‫دروغ شاخدار، شاخ در آوردن‬‎

صاحب کتاب شاهد صادق می گوید:دروغ هر چند چربتر، بهتر.» دکتر گوب وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند:آدم از این دروغها شاخ در می آورد.»

اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست.

آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:

.سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند:این دروغ شاخدار است.» و گاهی می گویند:از این حرفها آدم شاخ در
می آورد.» و نیز می گویند:فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است.»
فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد.
آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم:آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است.» تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.

فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
228 - در یمنی پیش منی

Image result for ‫در یمنی پیش منی‬‎

وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.

در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار پیامبر اسلام بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند: اویس قرنی» عرض کردند:او ترا دیده است؟» فرمود:به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:در یمن است ولی پیش من است.»
آن گاه حضرت رسول اکرم در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که: اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر در اجرای فرمانش مرتضی و فاروق یعنی علی بن ابی طالب و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:عبدالله» گفتند:ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:اویس».
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت:می دانم محمد از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»
اویس گفت:حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:به چه دلیل؟» گفت:به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
227 - مرگ می خواهی برو گیلان
Image result for ‫مرگ می خواهی برو گیلان‬‎

در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.

در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو و جود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسور است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:

به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد
نمی گردید.

نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.

باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:مرگ می خواهی برو گیلان.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
247 - لوطی خور کردن
Image result for ‫لوطی‬‎

عبارت بالا کنایه از تقسیمی است که بدون رعایت هیچ قاعده کلی در مال مفت که بی زحمت به دست آمده باشد معمول و مجری دارند و عبارت مزبور از آن جهت مصطلح شده است که اگر لوطی چیزی گیر بیاورد در میان می گذارد و بدون هیچ شرط و تشریفاتی همه از آن برخوردار می شوند.

اگر چه در لغتنامه دهخدا این عبارت کنایه از: در معرض چپاول و غارت نهادن و به تاراج بردن آمده است ولی به طور کلی لوطی خور کردن و لوطی خور شدن از مصطلحات عمومی است و در میان وضیع و شریف صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

اما ریشه این مثل:

فرهنگ نویسان لغت لوطی را منسوب به قوم لوط می دانند و از آن معانی و مفاهیم نامناسب از قبیل: لواطه کار، غلامباره، کودک باز، قمارباز، و شرابخواره استنباط می کنند.

بعضیها آن را با لغت هندی بانکا مرادف می شمارند که قومی بی باک نامقید و رند و حریف و شوخ هستند و در هندوستان زندگی می کنند ولی با آشنایی و اطلاعی که از لوطیان داریم به قول علامه دهخدا:این بعید است و ممکن است با تاء منقوط بوده است که معنی اولی آن شکمخواره و مانند آن است و سپس معانی دیگر گرفته.»

لوطیان که به اصطلاح دیگر همان داش مشدیهای ایران هستند مردمی ساده و بی آلایشند که نان از دسترنج خویش می خورند و مرام و شعار آنان احترام نسبت به بزرگان و سالمندان و دستگیری از ضعفا و زیردستان می باشد. شادروان عبدالله مستوفی خصائل و ممیزات لوطیان را این طور شرح می دهد:
. تعصب کشی از افراد جمعیت و اهل کوچه و محله و بالاخره شهر و ولایت و کشور، فداکاری و رکی و بی پروایی، حقگویی و حمایت از حق، بی اعتنایی به ماده، عدم تحمل تعدی و بی حسابی اخلاق خاصه داشی بود.
لوطی نباید در مقابل هر پنطی سر تعظیم فرود آورد و حرف کلفت از هر کس باشد بی جواب بگذارد و دست خود را برای جیفه دنیا پیش این و آن دراز کند.
لوطی در مقابل رفیق باید از مال و جان دریغ نداشته باشد. از بچه های محل هر کس بیش و کم دارای این مزایای اخلاقی می شد بدون هیچ تشریفات جزو داشها محسوب می گردید. هفت وصله از لوازم لوطی گری و آن: زنجیر بی سوسه یزدیف جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عناب یا آلوبالو، شال لام الف لا لا» و گیوه تخت نازک، که چهار تای اولی حتمی وسه تای آخری در درجه دوم بود. هیچ وقت یک نفر داش به کسب حلاجی، دلاکی، مقنی گری، کناسی و حمالی مشغول نمی شد، اینها مشاغل پنطی ها بود. در عوض طبق کشی، توت فروشی، چغاله فروشی، بادبادک و فرفره سازی پالوده ریزی، دوغ فروشی و گردوی تازه فروشی از مشاغل خاص جوانهای این طبقه به شمار می آمد. مسنترها که سرمایه ای داشتند دکانی باز کرده به همه کسبی مشغول می شدند مع هذا فرنی فروشی و میوه فروشی و آجیل فروشی از مشاغل مرحج آنها بود. هر داشی باید شناوری بداند. از شهدای کربلا به حضرت عباس و حر بسیار معتقد بودند و بزرگترین قسم آنها به حضرت عباس و به کمربند حر بود و این ارادت خاص از این بود که حضرت عباس امان نامه ابن زیاد را به وسیله شمر برای آن بزرگوار فرستاده شده بود رد کرده او را بور کرده بود و حر از مقام ریاست و سرکردگی و وجاهت در نزد ابن زیاد صرف نظر کرده نزد امام حسین  آمده جان خود را فدا کرده است.

فداکاری این دو بزرگوار با طبع این مردمان ساده بی آلایش متناسب و ارادت خاص آنها به این دو جوانمرد برای فداکاری یا به اصطلاح خودشان لوطی گری آنها بوده است.
لوطیان مانند عیاران سابق هر چه به دست می آوردند به قدر حاجت برای خود و عائله شان برمی داشتند و بقیه را بین ضعفا و مستمندان تقسیم می کردند به همین جهت لوطی مرداف با جوانمرد و لوطی گری مرادف با جوانمردی و بخشندگی آمده است.
در مرام و مسلک لوطی نظم و نسقی وجود نداشت. عواید حوصله از هر محل و مأخذ را با دیگران می خوردند و در این کار قانون و قاعده کلی را رعایت نمی کردند. به عبارت آخری هر چه داشت و آنچه به دست می آمد همه را می خورد و می خورانید. به این علت و سبب عبارات لوطی خور کردن و لوطی خور شدن بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.

ضمناً باید دانست که در قرن معاصر به معرکه گیران و تردستان و شعبده بازان نیز لوطی می گفتند مانند لوطی غلامحسین و لوطی عظیم و لوطی رحیم و غیره.
در خاتمه این نکته ناگفته نماند که ضرب المثل لوطی خور از اصطلاحات قاپ بازی هم هست به این شرح که: هر وقت بازیکن قاپها را حساب شده اما خیلی بلند بریزد می گویند رسا می ریزد، و چون این بلند ریختن حریفش را هر قدر هم زرنگ باشد گول می زند می گویند: لوطی خور می ریزد.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
244- ما را ازین نمد کلاهی است

Image result for ‫ما را ازین نمد کلاهی است‬‎
هرگاه در محفلی راجع به موضوعی بحث شود یکی از حاضران مجلس که داعیۀ علم و اطلاع در اطراف موضوع مورد بحث داشته باشد برای اعلام و اثبات فضل و دانش خویش به ضرب المثل بالا متوسل می شود و می گوید:ما را هم از این نمد کلاهی است.»

این عبارت مثلی اختصاص به مسائل معنوی ندارد بلکه غالباً در امور مادی نیز از آن استفاده می کنند، فی المثل اگر پای مال و منال در میان باشد و یا برای احراز مقام و منصبی فعالیت کنند برای توجیه خواستۀ خویش چنین می گویند:ما را هم از این نمد کلاهی باید باشد.» یا به شکل دیگر:از ین نمد کلاهی نصیبم گردید.»

اما ریشۀ این ضرب المثل:

مولانا عبدالرحمن جامی (817-898 هجری) یکی از شاعران صوفی مشرب و یکی از نویسندگان بزرگ ایران است که در قرن نهم هجری می زیست و با سلطان حسین بن منصور بن بایقرا آخرین پادشاه معارف پرور دودمان تیموری در ایران معاصر بود و مورد عنایت و حمایت امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او بوده است.

جامی سر آمد فضلای عصر خویش بود و جمعی از محققین او را آخرین شاعر بزرگ ایران می دانند و خاتم الشعرا لقب داده اند.
ملا بنایی نیز از شعرای معاصر جامی بود که در شعر و ادب خاصه بدیهه گویی به حد کمال دست داشت و در این زمینه خود را برتر و بالاتر از شعرای همزمان من جمله جامی می دانست. روزی سلطان میرزاحسن با جمعی از شعرا و دانشمندان نشسته بود و از هر مقوله سخن می گفتند و البته روی سخن آنان بیشتر در اطراف کمالات علمی و ادبی جامی دور می زد.

ملا بنایی که از شاعران حاضر در آن مجلس بود رشتۀ سخن را به بدیهه گویی و اشعار ارتجالی کشانیده گفت:جامی هر که و هر چه باشد در بدیهه گویی عاجز است.»
اتفاقاً در این موقع جامی وارد مجلس شد و به فراست دریافت که سخن از او در میان بوده است. میرزاحسن که میزبان جلسه بود به حاضران گفت:
امروز بدیعتاً شعر باید گفت.» و ابتدا به جامی که مقام شیخوخیت داشت رو کرد و گفت:می خواهم این چهار چیز را به سلک نظم آورید: چراغ، غربال، نردبان، ترنج.»

مولانا جامی مرتجلاً گفت:

ای گشته چراغ دولتت بدر منیر

غربال شود سینۀ اعدادت ز تیر

بر پلۀ نردبان همت نه پای

از اوج فلک ترنج دولت برگیر

آن گاه رو به ملا بنایی کرد و گفت:

از تو شعر بدیهه می خواهم که این چهار چیز در آن گنجانده شود: منقل، طاس، شرح شمسیه ، کلاه نمد.» ملا بنایی بدون تأمل گفت:

چون منقل اگرچه دود آهی داریم

بر طال ملک نه کارگاهی داریم

با ما سخنی ز شرح شمسیه مگوی

ما نیز ازین نمد کلاهی داریم

شک نیست که این عبارت مثلی سابقۀ قدیمیتر دارد چنان که در الهی نامۀ عطار موضوع حکایتی با این شعر شروع می شود.

در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی

دیوانه ای را دید پر سوز

تا به این بیت می رسد که دیوانه می گوید:

گرت هم زین نمد بودی کلاهی

ترا بودی درین اندوه راهی

ولی گمان می رود که عبارت بالا پس از مشاعره و بدیهه گویی جامی و ملا بنایی در بزم سلطان میرزاحسن که همیشه مجمع فضلا و دانشمندان نامدار بوده است بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
علی کل حال بر عهدۀ پژوهشگران آینده است که در این مورد بیشتر تحقیق و مداقه کنند تا چنانچه واقع نفس الامر جز این باشد ریشۀ واقعی ضرب المثل را به دست آورند.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
243 - ماستمالی کردن

Image result for ‫ماستمالی کردن‬‎
عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.

اینک شرح قضیه:

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های رومۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور م از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.»

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
242- ماست و دروازه

Image result for ‫ضرب المثل‬‎

ضرب المثل ماست و دروازه در مواردی به کار می رود که دو مطلب متناقض و متغایر را بخواهند با یکدیگر تلفیق دهند. فی المثل گفته شود: من از حسن طلبکار هستم به دلیل اینکه حسین از او طلبی ندارد. که در این صورت گفته می شود: فلانی ماست و دروازه صحبت می کند یعنی مطالبی را بهم تلفیق می دهد که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارد.

اکنون ببینیم ماست و دروازه چه ارتباطی با یکدیگر دارند که ترکیب آن دو، صورت ضرب المثل پیدا کرده است؟
به طوری که می دانیم ماست از شیر بوجود می آید به این طریق که شیر گرم را مایه می زنند و در شرایط و حرارت مناسبی قرار می دهند تا تدریجاً ببندد و به صورت ماست در بیاید. به همین جهت ماست درست کردن را در اصطلاح عمومی ماست بندی می گویند.

درب بزرگ شهر یا قریه یا قلعه را سابقاً دروازه می گفتند و امروزه هم هنوز در بعضی از قراء و قصبات ایران وجود دارد که شبها به منظور حفاظت شهر و قریه و قلعه آنرا که دری بسیار بزرگ و قطور و سنگین وزن است می بستند و نگاهبان و دروزاه بانی در کنار آن حراست می کرد تا اگر آشنایی دیروقت بیاید دروازه را باز کنند ولی بیگانه را اجازۀ دخول ندهند. با این توضیح مختصر به طوری که ملاحظه می شود: ماست را می بندند، دروازه را هم می بندند ولی این بستن کجا و آن بستن کجا. به همین جهت اصطلاح ماست و دروازه صورت ضرب المثل پیدا کرد و در موارد لازم که جنبۀ تناقضه و تغایر داشته باشد مورد استفاده و استناد قرار می گیرد



ریشه  ضرب المثل های فارسی
251 - خر من از کرگی دم نداشت
Image result for ‫خر من از کرگی دم نداشت‬‎
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.

تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.

سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.

در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.

قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.

چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد.»

به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.

شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.

خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.

دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.

صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود.» مهرک گفت: مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟» مرد خیراندیش جواب داد:از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟» مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:

حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!» قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟» مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.

قاضی گفت:چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد.»

مهرک عرض کرد:با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!»
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:خدایا بیامرز و ببر.» آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.

قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:

رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم» پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.

ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد.»

قاضی به مهرک گفت:آیا این مرد راست می گوید؟»
مهرک جواب داد بلی» قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!»

شمعون گفت:حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟»

قاضی گفت:چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!»

شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق احمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!

پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد.»

قاضی گفت:اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟» عرض کرد هفتاد و دو سال.

قاضی از مهرک پرسید:تو چند سال داری؟» گفت:بیست و هشت سال». قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:

قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!» این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله ت سپرد.

سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد .»

قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود : برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !» جوان پرسید : چطور دوستانه حل می شد ؟» حضرت قاضی فرمود : قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟»

شاکی گفت : با نهایت تاسف پسر بود .»

قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود : در اصول قضا مقرر است :

لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!» شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد : جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟»

قاضی جواب داد:همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!» شاکی گفت:من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم.» قاضی فریاد زد:خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود.» سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!

مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.

چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!

یافت: مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!» مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد.»

قاضی با خونسردی جواب داد:حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!» صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟

من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم»

قاضی گفت:حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!»

صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟» صاحب خر عرض کرد:عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!»
قاضی گفت:متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!» خر جواب داد:

اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!»

قاضی گفت:استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
252 -  خر کریم را نعل کردن

Image result for ‫خر کریم را نعل کردن‬‎
هر گاه کسی برای انجام مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد از باب تعریض و کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است یعنی متصدی مسئول را راضی کرد و به مقصود رسید.

بدیهی است وقتی که کریم را بشناسیم و کیفیت نعل کردن خرش را بدانیم ریشه و علت تسمیه ضرب المثل بالا به دست خواهد آمد.

به طوری که می دانیم در قرون اعصار گذشته غالب سلاطین ایران و جها در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند که این دلقکها با حاضر جوابیها و شیرینکاریها بخصوص متلکهای نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب مسرت و انبساط خاطرش می شدند. دلقکها مجاز بودند به هر کس حتی شخص شاه هر چه دلشان خواست بگویند منتها به این شرط که در بذله گوییها و مسخره گیها نمکی داخل کنند تا لطف سخن از دست نرود و طرف تعرض واقع نشوند.

در تهران ابتدا معاون و نقاره خانه شد و از اداره بیوتات که نقاره خانه را در اختیار داشت و حقوق و مقرری می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از مطربهای شهر هم ریاست می کرد و از آنها مبلغی دریافت می نمود.

تحقیقاً معلوم نشد چرا به او شیره ای می گویند. قدر مسلم این است که اهل تریاک و شیره نبوده است بلکه شغل اولیه اش شیره فروشی بوده و یا به مناسبت شیرینکاری در بذله گوییها این لقب را به او داده اند. شق دوم باید صحیح باشد زیرا پسرش از نظر وجه مشابهت لقب کریم عسلی را برای خود انتخاب کرده است ولی نتوانست جای پدر را بگیرد. کریم شیره ای چون در حاضر جوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی طرف توجه ناصرالدین شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.

ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقع و ت روز بتواند بعض رجال و درباریان متنفذ را با نیش زبان و متلکهایش تحقیر و تخفیف نماید. کریم شیره ای را به مناسبت شغل اولیه اش که نایب رییس نقاره خانه بود نایب رییس نقاره خانه بود نایب کریم هم می گفتند.

نایب کریم خری داشت که همیشه بر آن سوار می شد و به دربار یا ملاقات دوستان و آشنایان می رفت.

خر کریم به خلاف سایر خرها شکل و ریخت مسخره ای داشت یعنی کریم طوری جل و پالان بر پشتش می گذاشت که هر وقت سوار می شد همه از آن شکل و هیئت می خندیدند. کریم می دانست به چه کسانی باید متلک و لیچار بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آنکه از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آنهایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان قضیه و متلک کریم را از آنها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. آنگاه در جواب شاکی می گفت:به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!» یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش درامان باشی. عبارت بالا در رابطه با همین کریم و خرش از آن تاریخ ضرب المثل شده است.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
251 - خر من از کُرگی دم نداشت
Image result for ‫خر من از کرگی دم نداشت‬‎
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.

تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.

سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.

در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.

قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.

چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد.»

به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.

شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.

خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.

دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.

صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود.» مهرک گفت: مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟» مرد خیراندیش جواب داد:از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟» مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:

حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!» قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟» مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.

قاضی گفت:چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد.»

مهرک عرض کرد:با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!»
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:خدایا بیامرز و ببر.» آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.

قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:

رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم» پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.

ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد.»

قاضی به مهرک گفت:آیا این مرد راست می گوید؟»
مهرک جواب داد بلی» قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!»

شمعون گفت:حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟»

قاضی گفت:چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!»

شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق احمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!

پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد.»

قاضی گفت:اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟» عرض کرد هفتاد و دو سال.

قاضی از مهرک پرسید:تو چند سال داری؟» گفت:بیست و هشت سال». قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:

قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!» این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله ت سپرد.

سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد .»

قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود : برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !» جوان پرسید : چطور دوستانه حل می شد ؟» حضرت قاضی فرمود : قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟»

شاکی گفت : با نهایت تاسف پسر بود .»

قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود : در اصول قضا مقرر است :

لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!» شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد : جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟»

قاضی جواب داد:همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!» شاکی گفت:من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم.» قاضی فریاد زد:خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود.» سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!

مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.

چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!

یافت: مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!» مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد.»

قاضی با خونسردی جواب داد:حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!» صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟

من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم»

قاضی گفت:حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!»

صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟» صاحب خر عرض کرد:عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!»
قاضی گفت:متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!» خر جواب داد:

اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!»

قاضی گفت:استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
264 - سر به زیر است
Image result for ‫سر به زیر است‬‎

"فرهنگ لغات عامیانه"

کنایه از این که شرمگین ، با حیا ، مودب و سر به راه است.

کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار


ریشه  ضرب المثل های فارسی
263 - لقمان را حکمت آموختن
Image result for ‫لقمان را حکمت آموختن‬‎
هر گاه کسی در مقام موعظه و نصیحت نسبت به افراد بزرگتر و داناتر از خود برآید قبل از تمهید مقدمه و بیان سخن از باب تواضع و فروتنی گوید:اگر چه لقمان را حکمت آموختن شرط ادب نیست»

 و با این عبارت:پند و دلالت من، حکمت به لقمان آموختن نیست» و مشابه جملات بالا که همه و همه دلالت بر حکمت سرشار لقمان می کند.
اکنون ببینیم این حکیم عالیقدر کیست و میزان حکمتش تا چه پایه بوده که نام نامیش ورد زبان خاص و عام گردیده است.

لقمان حکیم بنابر روایات اصلش حبشی و به روایتی غلامی سیاه از مردم سودان بود و در زمان داود پیغمبر می زیست. چهره ای سیاه و نازیبا ولی دل روشن و روحی آرام و مغزی متفکر داشت. در سنین جوانی اسیر شد و در سلک غلامان یکی از افراد بنی اسراییل درآمد.

مالک و صاحبش مردی تندخود و عصبی مزاج بود و با او به سختی رفتار می کرد ولی لقمان در همان عنفوان شباب و جوانی در مقابل مشکلات و مصائب زندگی صبر و بردباری نشان می داد.
گویند روزی مالک لقمان گوسفندی ذبح کرد و به لقمان دستور داد بهترین و شریفترین اعضای گوسفند ذبح شده را نزد وی بیاورد.
لقمان دل و زبان گوسفند را برید و نزد صاحبش آورد. روزی دیگر که گوسفند کشته بود از لقمان خواست که بدترین و پست ترین اعضای گوسفند را حاضر کند. آن حکیم بزرگوار مجدداً همان دل و زبان گوسفند را نزد مولایش برد. چون سر این حکمت از لقمان سؤال شد جواب داد:هر گاه که زبان از اقوال ناشایست بری و پاک باشد خردمند آن را بهترین اعضای شمارد والا بدترین اعضایند. به قول شاعر: خوشبخت آن کسی است که دلش با زبان یکیست.» مالک اسراییلی را این سخن خوش آمد و لقمان را از قید رقیب و بندگی آزاد کرد. به قول ناصر خسرو:

آباد به عدل گشت گردون

و آزاد به عقل گشت لقمان

شبی از شبها که لقمان در مناجات بود از درگاه قاضی الحاجات ندا رسید که:نبوت حکمت یکی را انتخاب کن.» لقمان عرض کرد که: طاقت بار نبوت را ندارد زیرا حکومت میان مردم بس دشوار است.
پس خدای تعالی ملکی فرستاد و لقمان را حکمت آموخت: ولقد آتینا لقمان الحکمة آیه.
به این جهت لقمان حکیمترین مردم زمین گردید و هیچ یک از شئون زندگی و دقایق حیات از نظر تیزبین او دور نبوده است. همه چیز را به چشم بصیرت می دید و در بوته عقل می گداخت. ناسنجیده سخن نمی گفت و چون لب به سخن می گشود بیاناتش به لطایف حکمت آمیخته بوده است. صبر و سکوت در صدر برنامه زندگیش قرار داشت و همیشه شاگردانش را به رعایت این دو اصل توصیع می فرمود، چه صبر را وسیله تسکین آلام و تشفی قلب می دانست و سکوت را وسیله توجه به ذات احدیت و تفکر و اندیشه در عالم هستی می شناخت. در صبر و شکیبایی و قدرت اراده به درجه ای بود که چند فرزندش پیش چشم او جان سپردند و او از جزع و زبونی، دیدگان را به سر شک نیالود. کمتر در خانه می ماند و غالباً به دامن طبیعت پناه می برد تا محسوسات را با مشهودات بیامیزد و بیانات و مواعظش چاشنی شهود داشته باشد.
لقمان همان چهره نام آوری است که ادب از بی ادبان می آموخت و این شیوه مرضیه اش ورد زبانها گردید.
خلاصه لقمان اعجوبه زمان و نادره دوران بود که نصایح حکیمانه اش پس از گذشت قرون متمادی هنوز چون برگ گل طراوت و تازگی دارد. از سخنان اوست:بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد. خدا و مرگ را یاد باید داشت.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
259 - لوح محفوظ است

Image result for ‫لوح محفوظ‬‎

افرادی که حافظه بسیار قوی و نیرومند داشته باشند و مطالب و محفوظات را کمتر فراموش کنند به لوح محفوظ تشبیه و تمثیل می کنند و می گویند: فلانی لوح محفوظ است. یعنی آنچه در لوح ضمیرش نقش بسته هرگز زایل و زدوده نمی شود.

بدیهی است وقتی که این لوح شناخته شود ریشه و علت تسمیه آن به دست خواهد آمد.
در واقع باید گفت لوح محفوظ برنامه تکوینی این جهان است که به مشیت و اراده الهی صورت تحقق و تکوین یافته است. مقدرات تمام موجودات و مخلوقات عالم با قلم صنع در این لوح ثبت و ضبط شده تا فرشتگان بتوانند در آن لوح نگاه کنند و با اطلاع و آگاهی از قضا و قدر موجودات در مقام اجرا و امتثال اوامر صادره از مصدر رب الارباب برآیند.
از کعب الاحبار راجع به اسرافیل و وظایفش سؤال شد، جواب داد:اسرافیل از فرشتگان مقرب است که در میان دو چشمش به قول انس به مالک در محاذی جبین اسرافیل لوحی از جوهر قرار دارد. هر گاه مشیت الهی بر صدور حکم و فرمان تعلق گیرد قلم را دستور دهد تا حکم و فرمان را بر آن لوح بنویسد. آن گاه لوح محفوظ را میان دو چشم اسرافیل نگاه می دارند:اول اسرافیل از جریان اطلاع یابد آن گاه مجموع ملائکه را آگاه گرداند و فوجی از فرشتگان که بر آن قضیه و حادثه موکل باشند بدان فهم ارسال فرماید.( مقایسه نمایید با نحوه کارابررایانه ها )»
جنس ماهیت لوح محفوظ به روایات مختلف از دره بیضا آفریده شده صفحات آن از یاقوت احمر و کتابت آن از نور است. در ازای لوح پانصد ساله راه و پهنای آن مسافت میان مغرب و مشرق است. روایت دیگر طول لوح را فاصله بین زمین و آسمان نقل کرده است.
از ابن عباس راجع به معراج پیامبر اسلام روایت شد که فرمود:مرا تا آنجا بردند که صدای قلم را بر لوح در حین نوشتن می شنیدیم و فرایض آنجا به من تعلیم شد.»
آنچه در لوح محفوظ ثبت و ضبط می شود از بندگان مخفی و پنهان است و تا زمانی که به منصه ظهور و بروز نرسد هیچ کس از آن آگاهی ندارد.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
258 - حیدری و نعمتی


Image result for ‫حیدری و نعمتی‬‎

هر گاه میان دو طایفه یا قبیله اتفاق افتد آنرا اصطلاحا حیدری و نعمتی تابیر می کنند .

این ضرب المثل صرفا در مواقع بروز اختلاف و افتراق در میان قبا یل و طوایف به کار نمی رود بلکه در عهد واعصار گذشته هنگامی که قدرت و نفوذ قبایل مختلفه فزوتی میگرفت ودستگاه مرکزی یا احکام ولایت راجرات ونوانایی سرکوبی آنها درخفا دست به تحریک و ایجاد اختلاف می زدند وبا اتخاذ شیوه حیدری ونعمتی قبایل وطوایف زورمند را به جان یکدیگر می انداختند وبا تضعیف آنها به حکومت خویش ادامه می دهند.

اما ریشه تاریخی آن:

ضرب المثل بالا مربوط به پیروان دو مرد بزرگ ودومرد بزرگ ودوعارف عالیقدر ایران است که البته مقام ومرتبت قطب ومراد نعمتی ها به مراتب بالا تر و والا تر از حیدری ها است .قبل از آنکه به کیفیت وچگونگی اختلاف حیدری ها ونعمتی ها بپردازیم لا زم می اید
حیدرونعمت یا بهتر گفته می شود شیخ حیدر وشاه نعمت الله ولی شناخته شوند تا حقیقت مطلب عریان شودوریشه تاریخی ضرب المثل بال به دست آید:

شیخ حیدر فرزند سلطان جنید از اعقاب شیخ صفی الدین اردبیلی جد اعلای سلا طین صفوی است.حیدر از خدیجه بیگم خواهر امیر حسن –اوزون حسن-پادشاه معروف سلسله آق قویونلو زاییده شد و با دختر همین امیرحسن یعنی دختر داییش به نام حلیمه بیگی آغاملقب به علمشاه بیگم ازدواج کرد.ثمره این پیوند چهار فرزند به نام سلطانعلی واسماییل میرزا وابراهیم میرزا
وسلیمان میرزا بودند که اسماییل میرزا بعدابه نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت نشست و سلسله صفویه را تشکیل داد.

تا وقتی که اوزون حسن در قید حیات بودودر خطه آذربایجان حکمرانی می کرد شیخ حیدر مورد کمال عنایت بود وازگزند اجانب وآفاق دشمنان ومخالفان ایمنی داشت ولی در دوران فرمانروایی سلطان خلیل ویعقوب –فرزندان اوزون حسن –موارد اختلاف فیمابین به سعایت ارباب غرض پدید آمد وسر انجام کار به جنگ وستیزکشید.

یعقوب با کمک شروان شاه بر شیخ حیدر وهفت هزار نفر از مریدانش حمله برد تا کارش را بسازد.حیدر ابتدا قشون شروان شاه را به سختی شکست داد وچیزی نمانده بود شاهد فتح و فیروزی را در بر گیرد که در این موقع سلیمان سردار اعزامی یعقوب با چهار هزار نفر سرباز تازه نفس به کمک شروان شاه رسید وتیراندازش ناگهان باران تیر به جانب شیخ حیدر رها کرد ند ویکی از آن تیرها به حلقومش نشست وبا همان تیر جان سپرد.893هجری ابتدا جسد شیخ حیدر را پنهان کردند ولی بیست ویک سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش پدر را با تجلیل فراوان به حرم اردبیل نقل دادو مقابر اجدادش به خاک سپرد .نقل می کند که سلطان کرامات و اعتقاداتی داشت در علم نجوم متبحر بود وپیشگویهای او غالبا جامه عمل می پو شید .

2.فخر العاشقین امیر سید نور الدین شاه نعمت ولی ماهانی کرمانی در سنه 731هجری در قصبه کوه بنان کرمان ویا به قولی در قصبه کهستان هرات متولد شد .

علوم ظاهری را از رکن الدین شیرازی وشمس الدین مکی وسید جلال الدین خوارزمی و قاضی عضدالدین فرا گرفت.

در مکه معظمه به خدمت شیخ عبدالله یا فعی رسیده ارادات گزید وقطب الدین رازی را نیز درمکه یافت .سلطان حسین اخلاطی مصری را دیده از او در گذشت.مدتها درخراسا ن ویزدوهرات به سر برده سپس به کوهستان کرمان در آمد و درقصبه ماهان اقامت گزید وبه تعلیم وارشاد مجذوبان پرداخت.

شاه از مشاهیر عرفا واولیا وموسس سلسله مشهور نعمت اللی است .جامع علوم عقلیه و صاحب مراتب ذوقیه وکشفیه وکرامات وخوارق عادات بوده است.به سال جنت الفردوس که مطابق حروف 834هجری قمری می شود وفات یافت.ملقب به شاه وتخلص او سید بوده است.مرقدومدفنش درقریه ماهان کرمان است که شهاب الدین احمد ولی دکنی بر اثر خوابی که دیده بود نسبت به سید اخلاص پیدا کردومخارج بنای مرقدش را بر عهده گرفت.شاهرخ فرزند امیر تیمورواحمدشاه بهمن شاه دکن وجمعی از دانشمندان آن عصر به حضرتش ارادات داشته اند.

حیدری ها همان اعقاب ومریدان شیخ حیدر یعنی ترکان صفوی ونعمتی ها در واقع ترکان آن قو یونلو بوده اند که ایمان و اعتقاد خاص و خالصی به شاه نعمت الله ولی داشته اندوچون خانواده آق قویونلو راسلاطین صفوی تدریجا از میان بردند لذا عناد وعداوت عمیق وپیگیری در میان این دو طایفه حیدری ونعمتی به وجود آمد که بعدهابه صورترسم وسنت در میان قبایل وطوایف در آمده است .النها یهاین رسم وسنت در ده اول محرم انجام می گرفت به این ترتیب که هنگام عزاداری چون یکی از فرقه ها به تزیین مساجد وتکایا وتدارک کتل وعلم می پرداخت فرقه دیگر صرفا به منظور ایذا واصرار نه قتل وغارت به مساجد وتکایای آنها یورش می بردند وعلمها وکتلها وسایر زیور وزینتها راضایع می کردند.راه و روش دیگر این بود که اهالی یک محله به محله دیگر حمله می بردند بدون آنکه داخل خانه شوند ویا چیزی با خود ببرند.تنها کاری که می کردند این بود که با تبر یا تیشه نشانی وعلامتی دال بر فتح و فیروزی در خانه بجای می گذاشتند ومی رفتند زیرا همان طوری که اشاره شد مقصود هر طایفه فقط تحصیل فتح وموفقیت بودلاغیر.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
266 - رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون
Image result for ‫رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون ‬‎

یا رنگ رخساره نشان میدهد از سر ضمیر

ظاهر انسان بیان کننده ی مکنونات قلبی اوست.
مثلا عاشق را از رنگ زرد او می توان شناخت
و مرفه بی درد را از چهره ی سرخ و روی گشاده ی او.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
281 - کاسه داغ تر از آش

کاسه ی داغ تر از آش
همانند : دایه بهتر از مادر

 چیست این مایه به تلاش شدن     کاسه ی گرمتر از آش شدن
آری این قدر به تلاش مشو         کاسه گرمتر از آش مشو


ریشه  ضرب المثل های فارسی
279 - از کوزه همان برون تراود که در اوست

انشا درباره از کوزه همان برون تراود که در اوست پایه دوازدهم - انشا باز

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
277 - چاله چیزی را پر کردن


شهرداری انار نیامد؛ شهروند خودش دست به کار شد

"فرهنگ لغات عامیانه"
کنایه از یک نواخت کردن،مساوی و برابر کردن.
پوست تختی و سبویی و کتابی،شمعی
پر کند چاله ی درویشی و دارایی را


275 - شریک و رفیق قافله
Image result for شریک  و رفیق قافله

کنایه از آدم دو روی و دو رنگ ، آدمی که با هر دو سر ببندد.

ملت به خواب غفلت و دولت شریک
ی که در پی رمق از ما ربودن است

یا

کنون که با دگرانی ز من چه می خواهی
شریک که دیگر رفیق قافله نیست



ریشه  ضرب المثل های فارسی
274 - کار کسی یا چیزی را ساختن

Image result for کسی را کشتن

کنایه  از کسی را کشتن ، نابود کردن جایی یا مالی ، بیچاره کردن کسی.

گفت برو کار ترا ساختم
در بر لاقیدی ات انداختم
"ایرج میرزا

ریشه  ضرب المثل های فارسی
269 - چون که صد آید نود هم پیش ماست

Image result for ‫چون که صد آید نود هم پیش ماست‬‎

جزء ، تابع کل است.

نام احمد نام جمله انبیاست
چون که صد آید نود هم پیش ماست

"مولوی"

دولت باقی فدای عشرت فانی مکن
چون که صد آمد نود هم طفل نادان! پیش ماست.


ریشه  ضرب المثل های فارسی
267 - راه را از چاه نمی شناسد

Image result for ‫راه را از چاه نمی شناسد‬‎

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
289 - مرده ی کسی یا چیزی بودن

مرده در خواب تعبیر خواب ابن سیرین امام جعفر صادق

کنایه از عاشق ، واله و شیدای آن بودن.

زان لب که مرده ی نفس آب زندگی است     دشنام خشک هم به دعا گو نمی رسد

  سالک قزوینی »                                                                                    

درد تو دوای من ای دل و جان شهریار!        زنده و مرده ی درد تو و دوای تو 
شهریار»           



ریشه  ضرب المثل های فارسی
288 - ریش و قیچی در دست شماست

persian iranian proverb

یعنی تصمیم و اجرا و همه ی کارها دست خودت است

یا
کنایه از آن است که به شما اعتماد داریم.

هر طوری که می دانید صلاح و مصلحت است کار را تمام کنید.

برابر : کاری بکن بهر صواب نه سیخ بسوزد نه کباب.



ریشه  ضرب المثل های فارسی
287 - حرف به گوشش نمی رود

رفتار با کودک حرف گوش نکن با ۵ توصیه‌ای که باید مدنظر داشته باشید .

برابر : حرف به خرجش نمی رود.

یعنی هرچه بگوییم انگار نمی شنود و باز کار خودش را ادامه می دهد
حرف گوش نمی کند

عقلم به رنجش گفت از او بردار دل گفتم به چشم          اما کجا این حرفها جانا به گوشم می رود



ریشه  ضرب المثل های فارسی
285 - خون به جوش آمدن
اعصابتان را کنترل کنید

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
284 - سر به هوا بودن
نحوه خوابیدن بعد از جراحی بینی

همانند : سر به طاق بودن ،

یعنی بی هوش و بی حواس بودن ، بازیگوش بودن ،
توجه به کار خود نداشتن.

ای سرو که بی سایه چنین سر به هوایی         در پای تو هرگز نرسیدم به هوایی



ریشه  ضرب المثل های فارسی
282 - زیر دلش را زده
از کجا بفهمیم نوزاد سیر شده است ؟

برابر : از چشمش افتاده ، از آن سیر شده

کنایه از عدم لیاقت به داشتن رفاه و شادمانی است.

حاصل این شد که شعر ما شد بد       شعر زیر دل  شما  را  زد


ریشه  ضرب المثل های فارسی
290 - کارش زار است
عوارض ایمپلنت دندان را قبل از جراحی کاشت ایمپلنت بدانید

کنایه از خراب و پریشان بودن وضع کسی.

امان که کار من ای شوخ ! زار کردی و رفتی    به شوخی آمدی و کار زار کردی و رفتی

زان نامه که او نوشته با من      پیداست که کار شعر زار است


ریشه  ضرب المثل های فارسی
297 - آستین بالا زدن
پایگاه اشتغال،رشد و افزایش درآمد کسب و کارها - آماده شدن برای ورود .

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
291 -  درخت هرچه بارش بیشتر سر به زیرتر

درخت هر چه پربارتر افتاده تر | ماجرای ضرب المثل درخت هر چه پربارتر .

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»



ریشه  ضرب المثل های فارسی

299 - آردش را ریخته و الکش را آویخته

این مثل در مورد کسی گفته می شود که عمری از او گذشته باشد و روزگارش را با همه ی پستی و بلندی ها گذرانده باشد

تو برو فکر خود و خرمن خود را باش که من         آرد بیزیده و غربال هم آویخته ام




ریشه  ضرب المثل های فارسی
298 - آرزو بر جوانان عیب نیست

معنی ضرب المثل " آرزو بر جوانان عیب نیست " + توضیح - دانش‌چی

به کنایه با برای استهزا ، در مورد کسی به کار می رود که آرزوهای دور و درازی دارد اما مناسبت با موقع و مقامش نیست




ریشه  ضرب المثل های فارسی
301 - آدمی را زبان فضیحه کندجوز با مغز را سبکساری
انشا زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد و بازآفرینی مثل | ستاره

مانند: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
یا : زبان در دهان پایبان سر است
شخص نادان را زبانش رسوا کند
سخن نادان و تهی مغز همچون مغز گردوی پوچ است



ریشه  ضرب المثل های فارسی
305 - آدم خوش معامله شریک مال مردم است
آدم خوش معامله، شریک مال مردم است

" یا " آدم خوش حساب شریک مال مردم است
وفای به عهد و درستی در معامله اعتماد دیگران را جلب می کند
پس به جز سرمایه ی خود بخشی از سرمایه ی دیگران نیز در دست تو خواهد بود
چرا که گفته اند بهترین سرمایه اعتماد مردم است


ریشه  ضرب المثل های فارسی
304 - آدم دروغگو کم حافظه است

برای شناسایی افراد خالی بند این 7 ترفند جالب را ام

فردی که دروغ می گوید چون حرفهایی که می زند بر اساس واقعیتی نیست که حتی خودش هم قبول دارد
زود آن را فراموش می کند و ساعتی دیگر حرفی دیگر می زند که چه بسا سخن قبلی را نقض کند



ریشه  ضرب المثل های فارسی
303 -  آدم گرسنه دین و ایمان ندارد
شکم گرسنه و بی دینی! | گروه اینترنتی رهروان ولایت

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
307 - آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود

اشتباه مخابرات، یک جوان را تا پای چوبه دار برد!
روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کند

مامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنند
فرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنند
و پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شود
روز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشند
اما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتد
وقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده
جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم
پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنند

مقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شد
و در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار



ریشه  ضرب المثل های فارسی
311 - آب که یک جا بماند می گندد
بازگشت نیلوفرهای منحصر‌به‌فرد به سراب کرمانشاه؛ کشت‌های آب‌بر حیات .

انسان بی تحرک مانند آب راکد است می گندد و از بین می رود ، پس باید همیشه در جنب و جوش و تکاپو باشد
س و بی تحرکی موجب فساد است



ریشه  ضرب المثل های فارسی
310 - آتش خشک و تر را با هم می سوزاند

آتش بلای خرمن طبیعت - ایرنا
آتش خشک و تر را با هم می سوزاند

کنایه از این است که هر گاه مصیبتی وارد شود ، همه کس را در بر می گیرد

اگر کسی اشتباهی کند و مصیبتی وارد شود هم گریبان خودش را خواهد گرفت هم شاید دیگران که بی گناه بوده یا نقشی نداشته اند

تو اتش به نی در زن و در گذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر                                          

سعدی»                                                                   

وندر او پیر وبرنا هیچ کس باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک                                          

کاتبی ترشیزی»                                                              

آتش چو بر شعله بر کشد سر
چه هیزم خشک و چه گـُـل ِ تر                                            

ناصر خسرو »      


ریشه  ضرب المثل های فارسی
309 - آخر شاعری ، اول گدایی است
میزبانی خانه شعر و ادبیات از زوج های شاعر برای نخستین بار

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»


315 - آبروی ریخته جمع نمی شود


اهمیت آبروی مومن | پایگاه اطلاع رسانی وحید باقر پور کاشانی

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»


ریشه  ضرب المثل های فارسی
314 - آب زیر کاه بودن
ریشه تاریخی ضرب المثل آب زیر كاه» آب. - ریشه شناسی ضرب المثل ها و کلمات  | Facebook

کنایه از ناقلا ، زیرک ، مزَوِر و تو دار بودن است.
در ظاهر آرام ولی در باطن شریر بودن

به گفت سیاوش بخندید شاه
                                           نبود آگه از آب در زیر کاه
                                                                       فردوسی»



ریشه  ضرب المثل های فارسی
319 - آب از سرچشمه گل آلود است

ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است
یا  آب از بنه تیره است

کار از ریشه خراب است

سخن هرچه گفتم همه خیره بود
                                                که آب روان از بنه تیره بود

                                                                            فردوسی»


آخرین جستجو ها

arulvladob shaghayegh sorkh کدو آذین kadoazin عاشقانه سه لاو سه ballzabbeaunan وبلاگ ورزشی کنگره 60 تحقیق دانشگاه عرفان نقش Joseph's site Dana's site